آرزو کن
گوشهای ” خدا ” پر است از آرزو و دستهایش پر از معجزهشاید بزرگترین آرزوی تو کوچکترین معجزه ی ” خدا ” باشد . . .
آرزو کن
گوشهای ” خدا ” پر است از آرزو و دستهایش پر از معجزهشاید بزرگترین آرزوی تو کوچکترین معجزه ی ” خدا ” باشد . . .
دلم گرم خداوندیست که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه میریزد
چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا با آنکه میداند گنهکارمدلم گرم است ، میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم برایت من ، خدا را آرزو دارم . . .
آرامش چیست ؟
نگاه به گذشته و شکر خدا
نگاه به اینده و اعتماد به خدا
نگاه به اطراف و جستجوی خدا
نگاه به درون و دیدن خدا
لحظه هایت سر شار از بوی خدا . . .
خوشبحال اونایی که اینقدر پاک هستن که خدا میبرشون پیش خودش
دوستان همه تون رو به خدای بزرگ میسپارم ......... دوستتون دارم .......
خدانگهدارتون
یه نفر یه داستان نوشت :
در مورد آدمی که دشمنان خودش رو می کشت.
به داستانش اجازه چاپ ندادن.
دشمنان خودش رو کشت.
جان چی کار آید مرا تا مهر جانان در دل است
ترک جان آسان ولی ترک جانان مشکل است
مثل باران خاطراتت ماندنیست
لحن پر مهر صدایت خواندنیست
گرچه ما اندک زمانی در کنارت بوده ایم
تا ابد مهر و وفایت ماندنیست
شايد که به موج لبان تو اى يار بميرم،،
از عشق تو در حسرت ديدار بميرم،، يا از غم هجران تو ديوانه شوم من،، يا پشت درت با دل افگار بميرم،،
در بیکران زندگی دو چیز افسونم می کند :آبی آسمانی که می بینم و می دانم که نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم که هست(دکتر شریعتی)زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است. زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا میرود،
درموقع آسایش خدارابشناس تادرموقع سختی تورابشناسد(رسول اکرم ص)
ترجیح میدم روی موتورسیکلتم باشم و به خدا فکر کنم، تا اینکه تو کلیسا باشم و به موتور سیکلتم فکر کنم.
هر اتفاقی، بزرگ یا کوچک، وسیله ایست که از طریق آن خداوند با ما سخن می گوید و هنر زندگیدریافتن این زیبایی هاست.
بخشی از بزرگترین نعمت های خدا برای انسان، بی جواب گذاشتن برخی دعاهای اوست .
خداوند اغلب اوقات به دیدن ما می آید ولی اکثر مواقع ما خانه نیستیم.
خداوند هرکدام از ما را آنچنان دوست دارد که انگار فقط یکی از ما وجود دارد .
ترجیح میدهم که با خدا در تاریکی قدم بزنم تا اینکه تنها در روشنایی راه بروم .
پروردگارا من پناه می برم به تو از اینکه چیزی را که نمی دانم از تو تقاضا کنم .
اگر خدائی نباشد باید او را اختراع کرد ،اما تمامی طبیعت فریاد بر می آورد که خدا هست.
زندگی هدیه خداوند به شماست و شیوه زندگی شما هدیه شما به خداوند.
من تنها قلمی هستم در دست پروردگار مهربان که نامه محبت آمیزی به جهانیان می نویسد .
هنگامی که خدا انسان را اندازه می گیرد متر را دور قلبش می گذارد نه دور سرش.
توکل تو همین بس که یاوری از برای خویش جز خدا نبینی.
قدرت شکست ناپذیر خدا، هر مانعی را از سر راه برمی دارد .
دامان خدا را می جوید.
خداوندا، نمى توانیم از تو چیزى بخواهیم که تو نیازهاى ما را مى دانى، پیش از اینکه در ما پدیدار شود .خدا را شکر کنید که نعمات و موهبت هایش به علت بینش محدود ما متوقف نمی شود .
کسی که خدا را می شناسد ، توصیف نمیکند . کسی که خدا را توصیف می کند ، او را نمی شناسد.
هشدار! هشدار! به خدا سوگند ، خداوند چنان پرده پوشی کرده که می پنداری تورا بخشیده است.
ترجیح می دهم در خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم. ( دکتر شریعتی )
روز ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند
روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
بی صدامیمیرند
روزها میگذرند , که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت
گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود
حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند
بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت
روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست
ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی
روزها می آیند
لحظه ها ازپی هم میتازند
من به خود میگویم
مستحق مرگ است
گر کبوتر بدهد دل به عقاب!....
ندیدم شهی در دل آرایی تو
به قربان اخلاق مولایی تو
تو خورشیدی و ذره پرور ترینی
فدای سجایای زهرایی تونداری به کویت ز من بی نواتر
ندیدم کریمی به طاهایی تونداری گدایی به رسوایی من
ندیدم نگاری به زیبایی تونداری مریضی به بد حالی من
ندیدم دمی چون مسیحایی تونداری غلامی به تنهایی من
ندیدم غریبی به تنهایی تونداری اسیری به شیدایی من
ندیدم کسی را به آقایی توامید غریبان تنها کجایی؟
چراغ سر قبر زهرا کجایی؟تجلی طه، گل اشک مولا، دل آشفته ی داغ آن کوچه ی غمگرفتار گودال خولی، گرفتار غم های زینب، سیه پوش قاسمعزادار اکبر گل باغ لیلا، پریشان دست علم گیر سقانفس های سجاد، نواهای باقر، دعاهای صادقکس بی کسی های شب های کاظمحبیب رضا و انیس غریب جواد الائمهتمنای هادی، عزیز دل عسکری، پس نگارا بفرما کجایی؟دلم جز هوایت هوایی ندارد
لبم غیر نامت نوایی نداردوضو و اذان و نماز و قنوتم
بدون ولایت بهایی ندارد
دلی که نشد خانه ی یاس نرگس
خراب است و ویران صفایی نداردبیا تا جوانم بده رخ نشانمکه این زندگانی وفایی ندارد
فقط سستی اراده ماست که سبب ضعف ما می شود
وگرنه
انسان همیشه برای اجرای چیزی که به شدت آرزو می کند قدرت کافی دارد .
اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری...
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !
« دکتر علی شریعتی »
در سرزمین من هر چه را نمیفهمند،
مسخره میکنند
خـــــدانـگهــــــدار
زندگی باور میخواهد آنهم از جنس امید
که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد
یک امید از ته قلب به تو گوید
که خدا هست هنوز...
چند هفته گذشت، چند هفته دیگر خواهم گذراند؟؟؟
گاهی اوقات چشمان خیره مادرم وسنگینی نگاه پدرم آنقدر آزارم میدهد که
تحمل ملاقاتشان را ندارم.
مادرم ، مادر مهربانم میدانم از درون بغضی داری که دلت میخواهد ناله های
غمگین سر دهی.
فدایش شوم برایش سخت است هم تحملش هم شنیده هایش وهم زمانی که
مرا نگاه میکند.
خیره خیره نگاهم میکند بغضش میشکند رویش را برمیگرداند.
با گوشه چادرش نم اشک چشمانش را پاک میکند
میگوید دخترکم : غصه نخور خوب میشی ایشالا.........
پدر مهربانم، این روزها کم سخن میگویی اما از صدای غمگین سخنانت
غصه دل مغرور مردانه ات را حس میکنم. میدانم چه میکشی!!!
[IMG]file:///C:\DOCUME~1\PCSAHH~1.J\LOCALS~1\Temp\msohtmlclip1\ 01\clip_image002.jpg[/IMG]
تمام ارزوی کودکی ام این بود که روزها سریعتر بگذرد و هم قد مادرم شوم.
کفش های پاشنه دارش را میپوشیدم و از صدای تق تق شان حس بزرگ
شدن داشتم.چادر نرم مشکی مادر را به سر می انداختم و ادای راه رفتن و
حرف زدنش را در می آوردم.
تمام آرزوی کودکی ام مادر شدن بود،همانند مادرم
حالا آرزو زیاد دارم............ اما نه............
دیگر دلم ارزو کردن نمیخواهد دلم هیچ آرزویی ندارد.دوماهی از آن روز میگذرد
آمپول زدنش که تمام شد رو به پدر و مادرم گفت باید تحت مراقبت باشد.
الان دیگر هم نشین لحظه های تنهاییم گوشه ای از همین ساختمان است
به قول مادر بزرگ مریض خونه.
از همان روزی که تشخیص سرطان خون قطعی شد ، فهمیدم باید
آرزوها دیرینه ام را قیچی کنم.
فهمیدم دیگر فرصت اضافه ای ندارم برای کنار هم چیدن نداشته هایم
چرا دروغ بگویم ؟ خیلی ترسیده بودم ..........میگفتم چرا من؟؟
به تعداد همه انسان ها برروی زمین احتمال وشانس رویارویی بااین غول درونی
وجود دارد چرا من؟؟
چند هفته اول واقعا حال وهوای درستی نداشتم.
این گفته خداوند آرامشی عجیب به من داد:خداوند به موسی گفت از دو
موقعیت خنده ام میگیردوقتی من بخواهم کاری انجام شود و تلاش بیهوده دیگران
را میبینم تا جلوی آن کار را بگیرند و وقتی من نخواهم کاری انجام شود و
جماعتی را میبینم که برای انجام آن به آب و آتش میزنند.
شاید تا زمانی که احساس نکنیم روزی به اسم اخرین روز زندگی برایمان
وجود دارد به خودمان و کارهای گذشته مان فکری نمیکنیم.
انسان گه گاه باید زیر هجوم تلنگری باشد تا خود را بیازماید که چه بوده و
چه کرده و چه در دست دارد!!!
ازوقتی فهمیدم این موجود کوچک پردردسر قدرتمند ،سلول سلول وجودم
را میسوزاند ،حس میکنم به اندازه هر سلول سوخته فاصله ام از خدا کم میشود.
و در آخرین لحظه در آغوش پروردگارم خواهم بود.
از روزی که تخت گوشه بیمارستان هم نشین لحظه های جوانی ام شده
ظاهر زندگی ام فرق کرده.
آینه ی کوچکم را از کشوی میز کنار تخت برمیدارم و چهره ام را نگاه مکنم.
چه قدر فرق کرده ام!!!!
ابرو هایم کمرنگ تر و کم پشت تر شده اند و روز به روز از تعداد آنها کم میشود
یاد روزی که باماشین ریش تراش پدر، موهای لخت بلندم را
تراشیدم می افتادم.
تفاوت فاحشی بین من الان ومن ان روز هاست.
هم از لحاظ روحی و معنوی هم از لحاظ ظاهری.
مادرم میگوید: تمام شرایط زندگی که سرنوشت ما را میسازد ،حکمت
پروردگاراست.
میگفت فراموشی انسان ها نعمتی بزرگ است اگر هر انسانی از روز مرگ
خود مطلع بود ، شاید امیدواری به زندگی بی معنا بود.
من هم ،روز قطعی مرگم را نمیدانم تنها میدانم ظاهرا فرصت زیادی برای آنچه
در دلم بوده و آنچه میخواستم به آن برسم ،ندارم
برای تسکین دردم همیشه این را با خود میگویم :خداوند اگر دردی
به ما میدهد ،میخواهد ما را امتحان کند و بداند ما انسان ها چه قدر خدارا به
خدا بودنش قبول داریم؟
همان خدایی که روزهای شیرین را درسرنوشت هربشری نهاده روزهای
سختی هم کنارش گذاشته.
به هر انسانی به اندازه لیاقت درکش از روزهای زندگی پاداش و جزا خواهد داد.
همان قدر که در شادی روزهای شیرین زندگی ازیاد بزرگی خداوند غافل بودم
الان در این روزهای سخت لحظه لحظه وجودم ترنم یاد خدارا گرفته.
دیگر فقط به این می اندیشم که خداوند خواسته اش همین بوده وتنها خداست
که خواسته اش مقتدر بر خواسته کل موجودات است.
هرکسی به شکلی امتحانش را میدهد ومن هم اینگونه.
تاوقتی نفس میکشم دوست دارم خدایم را بیشتر بشناسم
این هم خطاب به هرکول درونم:
ای تلخ ترین شیرینی ! ای سبکترین سنگینی!
تو غمناکترین شادی زندگی ام هستی !
تو اندوه دلگیر شادی اورم هستی! ای اتفاق ساده پیچیده !
چرا مرا نمیسوزانی ای سردترین شعله هستی !
با تمام زخم هایی که برتنم میزنی دوستت دارم نه با اراده که
شاید مجبورم تحملت کنم،تو پاره ای از وجود خسته ام شده ای!!
از طرف یک بیمار سرطانی
وقتی خداوند در معصیت کودکان مثل برف زمستانی میدرخشد تو کجایی؟
شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی ،
خودش را این گونه اشکار نکرده .
کودک گریان بدان تو در چشم من بسان فرشته ای هستی که از آسمان
و از آغوش خدا امده ای وخداوند بسیار بیش تر از من تو را دوست میدارد ....
خوش بحالت
دوستان بیاین همگی سر نمازهامون حتما این بچه ها رو دعاشون کنیم.
اللهم الشفع کل مریض
خدايا ميشه من برگمو بدم ميدونم وقت امتحان تموم نشده اما من خسته شدم.
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری
شعله گرم امیدت را خاموش کند
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی ،ه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز،دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه ،در اندیشه برگ
زندگی،خاطر دریایی یک قطره ،در آرامش رود
زندگی ،حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی،باور دریاست در اندیشه ماهی،در تنگ
زندگی،ترجمه روشن خاک،در آیینه عشق
زندگی،فهم نفهمیدن هاست
زندگی،پنجره ای باز،به دنیای وجود
تا این پنجره باز است،جهانی با ماست
آسمان ، نور ،خدا ،عشق،سعادت با مات
آموخته ام که وقتی ناامید میشوم ، خداوند با تمام عظمتش ناراحت میشود و عاشقانه انتظار میکشد که به رحمتش امیدوار شوم . . . !
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی .. نترس!
تو برنده ای .. آخه خدا همیشه دوتا دستش برای تو پُره ...
واقعا باید اینو با اب طلا نوشت .کار هرشب منه
بعضی آدم ها باران را احساس می کنند؛
بقیه فقط خیس می شوند
سرطان نه يك بيماري
كه نام ماه اول تابستان است...
ماه خرچنگ كه توي چنگالهايش تو را مي فشارد و درد و زخم را به تو ميدهد...دست و پا ميزني تا فرار كني هي چنگالهايش بيشتر فرو مي رود..فرو فروتررر....
اول داغي تابستان است كه داغي سرم توي رگهايت مي پيچد و تو مي خواهي تمام زندگي غمگينت را بالا بياوري.
وقتي كه همكلاسي ات روي ليزي سرت دست مي كشد و تو مور مور مي شوي...
وقتي كه مادرت به جاي خريدن عروسكهاي گران قيمت داروهاي گرانقيمت تر برايت هديه مي گيرد..
آقا زنده ميماند..آقا سرطان يعني چي؟!آقا كجا؟كي؟چيكار كنيم؟!...سرطان شنيدن تكراري اين جملات هميشگي هست...
سرطان نام يك بيماري نيست ماه قبل از اسد است...
من هر جای دنیا برم باز هم...
یه حسی منو سمت تو میکشه...
ویرایش توسط farimah : 05-31-2014 در ساعت 07:52 PM
دلنوشته من اینه که :
سیبیل شهرام ناظرى یه کم دیگه بلند بشه انجیر میده
خـــــدانـگهــــــدار
و دیگر هیچ...
دلم گرفته....دلم تو را می خواهد....آغووش بی انتهایت را................آه که چه درد بزرگی است که نباشی و شعر هایم را هم از من بگیری....و بگویی :قوی باش...من که بی تو شعری ندارم ، شعر من....فریاااااااد می کنم و تو تنها می گویی.....: قوی باش.........و دلم از این فاصله می لرزد...کلامت پای بر احساس بینوایم می گذارد...فریادم در سکوت چشمانت می گوید : من در آغوش تو قوی ام ....و دیگر هیچ...
_لادن_
همه چیز کشف شده است، مگر چگونه زیستن
خـــــدانـگهــــــدار
گویش دختران در سال ۸۱ : عزیزم ، عشقم چرا ناراحتی ؟ قربونت برم !
گویش دختران در سال ۸۶ : عزیزم ، عشقم چرا ناراحنی ؟ قلبونت برم !
گویش دختران در سال ۹۱ : عجیجم ، عجقم چلا نالاحتی ؟ قلبونت بلم !
گویش دختران در سال ۹۶ : دیبیلیم ، عولوپولو ، بیلی بولونات !
هوسبازان کسی راکه زیبا می بینند دوست دارند...
اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند...
خـــــدانـگهــــــدار
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟
بی همگان بسر شود ، بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟
مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود
خر به افراط زدم ، گیج شدم قاط زدم
قلدر الوات زدم ، باز سحر نمیشود
استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود
مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود
هر چه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من ،دست بسر نمیشود
توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود
خوشبختی یعنی نشستن در کنار کسی که دوستش داری حتی بر روی نیمکت فرسوده پارک
خوشبختی یعنی گرفتن دستهایش حتی در ارزانترین رستوران شهر
خوشبختی یعنی شنیدن نامت از لبان کسی که خیلی دوستش میداری
خوشبختی نوشیدن باده مهربانی از سبوی نوازش دستان توست
خوشبختی ِمن به حضور ِ مهربان تو پیوند خورده است و بی تو ممکن نیست
الهی به مردان در خانه ات
به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنان که با امر روحی فداک
نشینند و سبزی نمایند پاک
به آنان که از بیخ و بن زی ذیند
شب و روز با امر زن می زیند
به آنان که مرعوب مادر زنند
ز اخلاق نیکوش دم می زنند
به آن شیر مردان با پیش بند
که در ظرف شستن به تاب و تبند
به آنان که در بچه داری تکند
یلان عوض کردن پوشکند
به آنان که بی امر و اذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریال
به آنان که با ذوق و شوق تمام
به مادر زن خود بگویند: مام
به آنان که دارند با افتخار
نشان ایزو نه، زی ذی نه هزار
به آنان که دامن رفو می کنند
ز بعد رفویش اتو می کنند
به آنان که در گیر سوزن نخند
گرفتار پخت و پز مطبخند
به آنان قرمه سبزی پزان قدر
به آن مادران به ظاهر پدر
الهی به آه دل زن ذلیل
به آن اشک چشمان کیوان سبیل
به تن های مردان که از لنگه کفش
چو جیغ عیالاتشان شد بنفش
که ما را بر این عهد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنار
به زی ذی جماعت نما لطف خاص
نفرما از این یوغ ما را خلاص
پس چه شد آن مستی؟
همه که می گفتید تو اگر مست شوی
دردهایتناله هایتیک به یک ، از پی همخواهند رفتو نخ سیگارت، بعد مستیهمچو بالیست برای پروازآه . این مستی همگرهی از گرهم باز نکردبال پرواز مرا سیگار هم باز نکرد
بدون تو
سوگی دارد فضای اتاقم
و از با تو بودن خیال میبافم
اشک تمدید میشود در نگاهم بدون تو
بدون تو
آه...
حسرت چه جولانی می دهد برای لحظه دیدار
جسمم میجوشد در این سوی دیوار
مثل یک بیمار گذر میکند
این طعنه ی تلخی است،
انگار بدون تو قصه نیست
حال امشب و هر شب من است
بدون تو لحظه های با تو بودن مثل نام قشنگ تو
پرستو وار از خاطر آرامشم کوچ میکند
بدون تو
آه...
که زمان انگار با من گل یا پوچ میکند
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه
من تا همیشه تنها،
ساده و کودکانه گریه میکنم
یک شب آنقدر با خودکار ودفترم کلنجار رفتم
که خودکار دیگر نای نوشتن نداشت
ودفتر جای نوشتن
ومن هنوز نتوانستم با چه زبانی بنویسم که تنهایم
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
خداوندا....
به دل نگیر اگر گاهی
زبانم از شکرت باز می ایستد!!...
تقصیری ندارد...
قاصر است
کم می آورد در برابر بزرگی ات...
لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت
در دلم اما همیشه
ذکر خیرت جاریست!!....
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)